ازآسمان صدامی آمد...
فکرکنم جدل بودبرفرازابرها...
اندکی گوش سپردم
صداازستارگان می آمد...
پرنورترینشان گفت:
من زیبایم وعاشق...
مدتی عاشق زیبایی پرنورشدم...
اورهایم کرد...
بعدعاشق آسمان شدم...
گفت دوستم ندارد...
اندکی بابادعاشقی کردم...
گفت:بایدبروم...
ابرهم مرالایق ندانست ورفت...
اما...
حال عاشق ستاره ای بی همتایم...
هیچ کم ندارداو...
ستارگان جوان تحسینش کردند
درآن میان ستاره ای کم نوراماساکت...
کزکرده بوددرگوشه ای
هیچ نمیگفت جزسکوت
ولی چشمانش...
آنهاهیچ نمیدیدند...
ستاره تنهابوداما...
غمی بودتنهامونسش...
گرچه آرام بوداما...
دگرتاب نیاورد
فریادسرداد:
ای ستاره ی پرنور!
ای زیبای رنگین!
نکته ای گویمت که گرشنوی...
نادم شوی ازسخنانت
ستارک جوان پوزخندی زدوگفت:
بگوای پیرآسمان...
ستاره گفت:
میدانم که جوانی وسرمست اززیباییت
میدانم که جوانی ومغروروگستاخ
میدانم سرمستی ازعشق
ولی عزیزدل...
یادت باشدهرعشقی که عشق نیست
یادت باشدخودرابه هوس نبازی
یادت باشد...
عاشقی کارهرکس نیست...
|